من از آن خندهي شيرين تو فرهاد شدم
با نسيمِ نفسات يکسره برباد شدم
گرچه رويينتنِ بيدرد و غم و رنج بُدم
تير برچشم زدي و همه فرياد شدم
تاقِ ويران شدهي خسرويِ نوشينهِروان
بودم و با نگهات خرم و آباد شدم
بستهپَر بودم و دربَند ولي با يادت
بالِ سيمرغ شدم از قفس آزاد شدم
جشن سوريست به دل، آتشِ ويرانگر نيست
تا ز گرماي تنات سرخوش و سرشاد شدم
تنگگرديده دل از مردم و خاموش بُدَم
با سخن گفتنات اي يار چه دلراد شدم
آريا عاشق و شوريده و بيخواب نبود
همه از آن نِگَهِ ساده که رُخداد شدم