۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

شعر محسنی: خنده ی شیرین تو...


من از آن خنده‌ي شيرين تو فرهاد شدم

با نسيمِ نفس‌ات يک‌سره برباد شدم


گرچه رويين‌تنِ بي‌درد و غم و رنج بُدم 

تير برچشم زدي و همه فرياد شدم


تاقِ ويران شده‌ي خسرويِ نوشينهِ‌روان

بودم و با نگه‌ات خرم و آباد شدم


بسته‌پَر بودم و دربَند ولي با يادت 

بالِ سيمرغ شدم از قفس آزاد شدم


جشن سوري‌ست به دل، آتشِ ويران‎گر نيست 

تا ز گرماي تن‌ات سرخوش و سرشاد شدم


تنگ‌گرديده دل از مردم و خاموش بُدَم 

با سخن گفتن‌ات اي يار چه دل‌راد شدم


آريا عاشق و شوريده و بي‌خواب نبود 

همه از آن نِگَهِ ساده که رُخ‌داد شدم