۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

غزل پری‌چهره از محمد رضا محسنی

من از آن روز که رفتي و دگر رُخ ننمودي
چشم بر در شده‌ام تا برسد باز درودي

مگرم جامِ جهان‌بين بدهد خسروِ کِي‌زاد 
وَرنَه چون قطره‌يِ پنهان‌شده‌يِ در دلِ رودي

اي پري‌چهره چه خوش بال گشودي و پريدي 
متعلق تو به اين جايِ فرومايه نبودي

دارم اميد زماني که از اين جاي دل‌آزار 
رخت بربسته و آيم به سراغ تو به زودي

نگه‌ات سرد شده، رنگ نمی‌پاشد هیچ
زان دَمِ شومْ، چرا چشم به بیگانه گشودی؟

دل‌بَر او بود که شُد، ورنه تو از آتش عشق‌ات 
چه به‌جا مانده به جز کُپه‌يِ خاکستر و دودي؟

ديدي آخر که هم‌آواز نبودي و بدين رَه 
چامه‌يِ عشق و جنون را تو دِگَرگونه سُرودي

آريا هرچه بگويي، شده ديوانه وليکن 
حيف از آن گوهر زیبا که چنين زشت بِسودي

برگرفته شده از کتاب مجموعه اشعار محمد رضا محسنی حقیقی 1392 (ویرایش یکم): ص 39